عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت

شاعر : سنايي غزنوي

دست ازين مشتي رياست جوي دون بر سر گرفتعشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفتعالم پر گفتگوي و در ميان دردي نديد
روي از عيسا بگردانيد و سم خر گرفتاينت بي همت که در بازار صدق و معرفت
از براي فتنه را شاگردي آزر گرفتسامري چون در سراي عافيت بگشاد لب
خاک سيم از حرص پنداري که آب زر گرفتنان اسکندر خوري و خدمت دارا کني
کز ميان خشک رودي ماهيان تر گرفتبلعجب بازيست در هنگام مستي با فقر
تا شبي معشوقه را در خانه بي مادر گرفتسالها مجنون طوافي کرد در کهسار دوست
تا سر زلفش نگيرد زود ازو سر بر گرفتآنچه از مستي و کوتاهي شبي آهنگ کرد
تا نه پنداري که چاکر قيمت ديگر گرفتخواجه از مستي شبي بر پاي چاکر بوسه داد
ديده‌بان کور گوش پاسبان کر گرفتزين عجايب تر که چون دزد از خزينت نقد برد
امر معروفست کز وي جانها آذر گرفتاين مرقعها و اين سالوسها و رنگها
زهر ما زهرست ليکن معدني شکر گرفتديو بد دينست ليکن بر در دين ره زند
کز فريب ديو عالم جمله شور و شر گرفتاي سنايي هان که تا نفريبدت ديو لعين
چون سنايي هفت اختر ره ششدر گرفتهر دعا گويي که در شش پنج او دادي به خواب